الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 149
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 347
بازدید ماه : 338
بازدید کل : 39789
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 12:12 :: نويسنده : mozhgan

اب دادن باغچه ها كه تمام شد، ريه اش را از بوي خوب نم و گلهاي آب خورده پر كرد و داخل ساختمان شد و مادر را مشغول صحبت با تلفن ديد:
- اين حرفا چيه كاوه؟ تو چرا همه چيز رو با هم قاطي مي كني؟ ما دوست داريم تو هم امشب بياي اينجا.
- ...
- سالومه رو هم بيار. اون كه غريبه نيست. شتر سواري هم كه دولا دولا نمي شه. بالاخره مردم بايد بفهمن كه دختر ما داره ازدواج ميكنه.
- ...
- يعني چي؟ واسه چي بايد مخفيانه اين كار رو بكنيم؟
- ...
- خجالت بكش! خواهرت تاريخ مصرف داره؟
كيميا با يك گام بلند خود را به مادر رساند و گوشي را از دستش قاپيد و صداي كاوه در گوشش پيچيد:
- بله مامان خانم، من دلم نمي خواد دو روز ديگه كه اين پسره از خواهرم سير شد اسم روش بمونه. فردا مي گن دختره روزي يه شوهر مي كنه، بازم بيوه اس.
- خب ديگه مردم چي ميگن؟
لحن صداي كاوه به طرز محسوسي تغيير كرد و دستشاچه پاسخ داد:
- كيميا من داشتم با مامان صحبت مي كردم.
- فرقي نمي كنه. وقتي داري در مورد من حرف مي زني بهتره خودم هم در جريان باشم.
- گوش كن كيميا...
- نخير آقا، تو گوش كن. امشب رابين مياد اينجا و خودت بهتر مي دوني براي چي مياد. تو برادر مني و من ترجيح مي دم در مجلس ما باشي. اما اومدن يا نيومدن تو در اصل قضيه هيچ تغييري ايجاد نمي كنه. ما خواستيم به تو و خانمت احترام بذاريم. حالا ديگه خودت ميدوني.
- من به مادر هم گفتم دلم نمي خواد فعلاً فاميل زنم چيزي از اين موضوع بدونن...
- خيلي خب دلايلت كاملاً موجه و منطقيه. متأسفم كه امشب نمي تونيم در خدمتتون باشيم... خداحافظ.
بعد با خونسردي گوشي را روي دستگاه گذاشت. مادر همانطور كه با تعجب نگاهش مي كرد گفت:
- گردن اونايي كه مي گن عضق معجزه نمي كنه، دختر ما كه تا ديروز انقدر قابليت نداشت كه بتونه يه تصميم كوچولو بگيره، اين روزا انقدر جسور شده كه منم ازش مي ترسم.
كيميا با صداي بلند خنديد ولي چون در همان لحظه پدر وارد شد به جاي پاسخ دادن به مادر، به پدر سلام كرد. پدر لبخند زنان نزديكش آمد و در حالي كه هندوانه بزرگي را به دستش مي داد گفت:
- چه خبره كه صداي عروس خانم تا سر كوچه مياد؟
كيميا كه از سنگيني هندوانه جا خورده بود گفت:
- آخ كمرم. اينو براي چند نفر خريدين؟
- براي پذيرايي مخصوص از يه نفر، اونم به سبك كاملاً ايروني.
پدر لحظه اي مكث كرد و بعد دوباره گفت:
- حوض رو پر آب كردي؟
كيميا هندوانه را همانجا روي ميز گذاشت و پاسخ داد:
- بله قربان!
- به مش رحيم بگو رو تخت فرش بندازه. اين پشتي ها رو هم ببر تو حياط. به اين هندوانه هم دست نزن. خودم ميندازمش تو حوض. فقط به مهري بگو قليون رو از همين حالا خيس كنه.
كيميا با صداي بلند و از ته دل خنديد و مادر گفت:
- چيه پدر سوخته، قند تو دلت آب مي شه؟
- نه مادر، باور كنيد واسه اون نيست. از پذيرايي پدر خنده ام ميگيره. تو حياط، با سماور و قوري، حوض پر آب و هندوانه خنك، چاي و قليون.
مادر سري تكان داد و گفت:
- راست مي گي كيميا. فقط حيف كه يادم نبود براي شام ديزي بذارم.
كيميا با تعجب به مادر نگاه كرد و پاسخ داد:
- مامان تو رو خدا شما ديگه نه.
مادر و پدر هر دو خنديدند و در همان حال پدر پرسيد:
- اگه فكر مي كني برنامه هاي ما اشكالي داره بگو.
كيميا لببخندي زد و پاسخ داد:
- نه، نه، بي نظيره.
- همه چيز بي نظيره الاّ اين عروس خانم. با چونه ي بخيه خورده و لباسهاي تو خونه. برو دختر الان مهمونت مياد.
كيميا دستي به لباسهايش كشيد و چشم كشداري گفت و به سوي پله ها دويد و در همان حال شنيد كه پدر سراغ كاوه را از مادر مي گيرد.
چندين مرتبه لباسهاي مختلف را امتحان كرد اما هيچ كدام را نپسنديد. بلاخره چشمش به پيراهن آبي رنگي افتاد كه در آخرين سال زندگي مشتركش به مناسبت تولد اردلان دوخته بود. تولدي كه هرگز از راه نرسيد چون قبل از آن، آن دو از هم جدا شده بودند و اردلان هرگز اين لباس را بر تن او نديده بود. پيراهن را از كمد خارج كرد، نگاهي خريدارانه به لباس كردو خوش دوخت و زيبا به نظر مي رسيد. از اين كه تا امروز هميشه از اين لباس متنفر بود خنده اش گرفت. با دست به آرامي پارچه لطيف پيراهن را لمش كرد، نگاهش را به آبي چشم نواز آن دوخت و از تطابق رنگش با چشمان رابين لبخند رضايت زد. با سرعت لباس را بر تن كرد و مقابل آينه ايستاد و كيف لوازم آرايشش را روي ميز خالي كرد و با سرعت آرايشي ملايم و متناسب با رنگ لباسش كرد و باز به آينه خيره شد. موهايش را پشت سر به سادگي جمع كرد و شال آبي لباس را روي سرش انداخت و چون شب گذشته به گونهاي دور صورتش پيچيد كه پانسمان روي چانهاش را پنهان كرد. اما سفيدي باند از روي شالش نمايان بود. شانه هايش را بالا انداخت و با خنده گفت، " به خاطر اين ترك خوردگي پَسم كه نمي ده، مثلاً چي مي شه اگه ببينه؟" از سؤال خودش به خنده افتاد و در همان حال صداي مادر را شنيد كه گفت:
- كيميا تموم شد؟ بيا ديگه.
با عجله پاسخ داد:
- اومدم... اومدم.
از جا برخاست و شالش را پشت سر محكم كرد و زير لب گفت، " پسر كوچولوي ديوونه! تو امشب به شرقي ترين شب زمين دعوتي. خواهش مي كنم دير نكن چون اصلاً نمي تونم منتظر بمونم."
به عكس خودش خودش لببخند زد و با سرعت از اتاق خارج شد. از روي پله ها چ.ن دختر بچه ها با سر و صدا پايين دويد. وقتي داخل هال شد پدر و مادر نگاه معني داري با هم رد و بدل كردند و به رويش لبخند زدند.
- خب من آماده ام.
مادر با تحسين نگاهش كرد و گفت:
- مامان جون، شما هنوز يكسال از درستون مونده، يه كاري نكني اين پسره همين امشب اينجا لنگر بندازه و بگه ديگه حاضر نيست برگرده.
كيميا لبخخندي زد و پاسخ داد:
- چطور مگه مامان؟
مادرش با دست به سر تا پاي او اشاره كرد و گفت:
- هيچي، همين طوري.
كيميا سر به زير انداخت و احساس كرد گونه هايش حرارت مي گيرند و همان لحظه پدر گفت:
- بابا! بيا بريم تو حياط ببين همه چيز مرتبه.
كيميا دنبال پدر راه افتاد و وقتي به حياط رسيد، نگاهي به تخت كنار حوض كرد و هيجان زده دستهايش را به هم كوبيد و گفت:
- عاليه پدر! عاليه.
پدر روي تخت نشست و به پشتي تكيه داد. مادر از سماور جوشان كنار دستش در استكانهاي كمر باريك در قابهاي نقره چاي ريخت. كيميا لبه حوض نشست و با خنده گفت:
- مامان جون! بعد از اين همه سال چطور شده كه از جهيزيه ات اتفاده كردي؟
مادر دستي به قاب استكانهاي نقره و سيني زير آن كشيد و گفت:
- يعني تو نمي دوني چه خبر شده؟
كيميا دستهايش را پر از آب كرد، آبها را به آسمان پاشيد و پاسخ داد:
- نه.
و مادر در پاسخش تنها خنديد و پرسيد:
- براي تو هم بريزم؟
- بريز مادر جون، بريز.
در همان حال صداي مهري به گوشش رسيد كه گفت:
- خانم زنگ مي زنن. در رو باز كنم؟
كيميا احساس كرد قلبش در سينه فرو ريخت. نگاهي به مادرش كرد. مادر با خنده گفت:
- زياد هول نكن مامان، شايد كاوه باشه.
ببا اين حرف مادر، كيميا با آسودگي سر جايش نشست. پدر لبخندي بر لب آورد و گفت:
- شايدم كاوه نباشه. بهتره خودت بري درو باز كني.
كيميا از جا برخاست و به طرف در رفت. در حالي كه در ذهنش برخورد با كاوه را مرور مي كرد، سر پله ها چشمش به مهري خانم افتاد و گفت:
- شما بفرمائيد، من خودم باز مي كنم.
پشت در بي آنكه سؤالي بكند در را باز كرد. براي لحظه اي تنها چيزي كه ديد سبد گل بزرگي بود كه درست روبرويش قرار داشت و بعد چشمان مشتاق رابين كه از پشت گلها سرك مي كشيد:
- سلام به الهه ي قشنگ من!

- سلام، بيا تو.
رابين وارد شد و در همان حال پرسيد:
- زود اومدم؟

 

- نه، نه. كاملاً به موقع.
رابين سبد گل را از مقابل صورتش كنار زد و نگاهي به كيميا كرد و با تعجب دستي روي چانه ي خود كشيد. كيميا كه منظورش را فهميده بود خنده اي كرد و گفت:
- چيز مهمي نيست، فقط يه زخم كوچولو زير چونه.
رابين باز نگاهش كرد و كيميا به ناچار دوباره گفت:
- يه يادگاري كوچولو از تعقيب يه پسر كوچولوي شيطون.
رابين سري تكان داد و ناليد:
- واي خداي من!
كيميا لبخندي زد و گفت:
- بهتره بريم تو، پدر و مادرم منتظرن.
هراس كودكانه اي چشمان رابين را در خود گرفت و او آهسته گفت:
- من خيلي نگرانم الهه ي من.
كيميا لبخند اطمينان بخشي به رويش زد و پاسخ داد:
- اصلاً نگران نباش. اوضاع كاملاً مساعده.
و بعد سبد گل را از دست رابين گرفت. رابين دستش را مقابل صورت كيميا گرفت. اشاره اي به لرزش دستهايش كرد و گفت:
- اينو چه كار كنم؟
كيميا خنده ي بلندي كرد و پاسخ داد:
- ديوونه!
و به راه افتاد. در حالي كه پشت سرش حركت مي كرد گفت:
- من مطمئنم كه امشب مي ميرم.
كيميا به سويش چرخيد و با تعجب پرسيد:
- چرا؟
رابين سرش را پايين انداخت و پاسخ داد:
- حرارت وجود تو ذوبم مي كنه. من تحمل اينطور تماشا كردن تو و نزديك شدن بهت رو ندارم. آتيش تو داره منو خاكستر مي كنه.
كيميا براي چند لحظه به چشمان تبدار رابين خيره شد و بعد گفت:
- خونسرد باش عزيزم.
و دوباره به را افتاد. راابين سري تكان داد و در حالي كه همراهيش مي كرد گفت:
- خونسرد، اينو مي دونم، اما چطوريش رو نميدونم.
كيميا باز به رويش لبخند زد و هيجان او باز هم بيشتر شد. پدر و مادر هر دو به احترام و انتظار رابين كنار تخت ايستاده بودند. رابين نگاه گنگي به حوض پر آب، فواره هاي بلند، باغچه سر سبز و تخت و بساط پذيرايي انداخت. بعد نگاهش با نگاههاي نافذ پدر و مادر كيميا تلاقي كرد. براي يك لحظه احساس كرد حتي يك كلمه فارسي در ذهنش وجود ندارد. صداي كيميا او را به خود آورد.
- آقاي كمال پارسا پدرم و اختر خانم مادرم.
رابين با تلاش بسيار لبخند زد و تنها با پدر دست داد و با لهجه ي افتضاحي گفت:
- از آشنائيتون خوشوقتم.
كيميا با كمال تعجب به رابين نگاه كرد و آهسته به فرانسه گفت:
- تو چت شده؟
رابين با حالتي كلافه سر تكان داد و آهسته به جاي فرانسه، به انگليسي گفت:
- no understand
- آقا كمال با لبخندي پدرانه به رابين گفت:
- بيا پرسم، بيا بالا و بشين.
رابين كه گويا از لحن صميمي آقا پارسا، جان تازهاي گرفته بود از تخت بالا رفت و كنار پدر نشست. مادر نگاهي به رابين كرد و به كيميا گفت:
- پدر سوخته چه چشمايي داره.
كيميا به مادر چشم غره اي رفت و آهسته گفت:
- هيس مادر جون! رابين فارسي بلده.
مادر خنده اي كرد و آهسته تر پاسخ داد:
- ديگه پدر سوخته رو كه نمي فهمه/
كيميا خنده اش را به زحمت فرو داد و گفت:
- واردتر از اين حرفاس.
مادر ضربه اي به پشت دستش زد و گفت:
- خدا مرگم بده، زودتر مي گفتي.
در همان حال پدر به رابين گفت:
- خب پسرم، پدر چطورن؟ خودت چطوري؟
رابين اينبار با تسلط بيشتري پاسخ داد"
- خوبند متشكرم.
- تو تهران خوب گردش كردي؟

- هنوز كه نه.
- حتماً تقصير كيمياست. من مطمئنم كه اين دختر راهنماي خوبي نيست.
رابين چند لحظه اي با شرم سكوت كرد و بعد با لبخند پاسخ داد:
- اما آقاي پارسا، كيميا راهنماي فوق العاده ايه.
پدر خنده اي كرد و چشمكي به كيميا زد و گفت:
- حالا كه انقدر ازت تعريف مي كنه لااقل يه چايي براش بريز.
كيميا به خواسته ي پدر عمل كرد. آقاي پارسا استكان چاي را مقابل رابين كه دائماً جا به جا ميشد گذاشت و گفت:
- اگه روي زمين برات سخته مي تونيم بريم تو...
رابين فوراً پاسخ داد:
- نه، نه، اينجا عاليه.
لحظاتي در سكوت گذشت و رابين فرصتي يافت تا افكارش را متمركز كند. بالاخره مادر سكوت را شكست و گفت:
- مي دونيد رابين خان، كيميا خيلي از شما تعريف كرده و ما واقعاً علاقمند بوديم شما رو از نزديك ببينيم.
رابين سري تكان داد و پاسخ داد:
- شما واقعاً لطف داريد... راستش رو بخوايد به نظر من دختر شما يه موجود فوق العاده است.
مادر لبخندي از سر رضايت زد و پاسخ داد:
- شما نظر لطفتونه. مي دونيد كه ما فقط همين يه دختر رو داريم و كيميا برامون خيلي عزيزه.
رابين با سر تأييد كرد و پاسخي نداد. اين بار آقا كمال گفت:
- رابين پسرم، من فكر مي نم كه در تمام دنيا ازدواج هميشه به عنوان يه مسأله ي مهم توي زندگي مطرحه... بنابراين قبل از هر اقدامي لازمه يه سري صحبتهايي بشه... تو مي دوني كه كيميا قبل از اين يكبار ازدواج كرده.
رابين باز با سر پاسخ مثبت داد و مادر گفت:
- البته اين دو تا از هم جدا شدن اما الان دوباره همسر سابقش براي رجوع پا پيش گذاشته.
رابين كه معناي صحبت اختر خانم را نفهميده بود، نگاه گنگي به كيميا كرد و سر تكان داد. قبل از كيميا، پدر كه متوجه منظور رابين شده بود گفت:
- يعني اينكه قصد كرده دوباره با كيميا ازدواج كنه.
رابين با همان نگاه آرام، سر تكان داد و مادر آهسته به كيميا گفت:
- تو كه گفتي فارسي بلده؟
و كيميا پاسخ داد:
- رجوع رو ديگه نه.
پدر باز گفت:
- كيميا به من گفته كه شما قصد ازدواج داريد. البته قبل از كيميا من از برادرم شنيده بودم. ظاهراً پدرتون يه چيزايي بهش گفته بود. حالا دلم ميخواد بدونم تو كه قصد داري با يه دختر ايروني ازدواج كني، چقدر با فرهنگ و آداب و رسوم ما آشنايي.
- نمي دونم چطوري بگم آقاي پارسا، واقعيت اينه كه من از روزي كه خانم كيميا رو ديدم، شايستگي ايشون من رو به شدت تحت تأثير قرار داد و بي اختيار به فرهنگ شرقي، خصوصاً ايراني علاقمند كرد. دخترتون خوب مي دونن كه من حالا كلي اطلاعات در زمينه هاي مختلف از فرهنگ شما دارم.
پدر لبخندي زد و گفت:
- اينكه خيلي خوبه. پس ما مي تونيم اميدوار باشيم كه شما با شناخت كامل به خواستگاري كيميا اومدين.
رابين لبخندي زد و پدر ادامه داد:
- من حرف زيادي براي گفتن ندارم. راستش رو بخواين  من به دخترم خيلي اعتماد دارم و ميدونم كه درست ترين انتخاب رو مي كنه، شرط خاصي هم براي شما ندارم، جز همون شرايطي كه كيميا داره. گرچه مي دونم با اين اعلام موافقت ايد تا آخر عمر دور از تنها دخترم باشم، اما با اين حال موافقم چون مي دونم كه شما دو نفر به هم علاقه داريد.
با اين حرف پدر، چشمان مادر پر از اشك شد. نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- شايد قسمت اين بود كه ما هميشه انتظار كيميا رو بكشيم.
رابين آهسته سر بلند كرد و به آرامي نگاه مهرباني به چشمان آلود مادر كرد و بعد به كيميا خيره شد كه با گلهاي سبد گل بازي مي كرد. لبخند آرامي زد و گفت:
- اما قرار نيست كه كيميا از پيش شما بره. اين منم كه ميام اينجا.
پدر، مادر و كيميا هر سه با تعجب به رابين نگاه كردند و رابين با همان آرامش ادامه داد:
- خانم و آقاي پارسا، من خوب مي دونم كه دوري از كيميا چقدر سخته. اينو بارها تجربه كردم. وقتي اون نباشه انگار زندگي راكد مي شه و چون خودم اين احساس تلخ رو قبلاً تجربه كردم، دلم نمي خواد شما هم اين عذاب رو تحمل كنيد. براي همين هم هست كه اگه شما اجازه بديد من مي خوام بيام ايران كه براي هميشه در كنار شما با كيميا زندگي كنم.
مادر ناگهان چنان هيجانزده شد كه كيميا را به سختي در آغوش كشيد و چندين مرتبه او را بوسيد و خدا را شكر كرد. پدر هم با خوشحالي خنديد و گفت:
- پس مباركه انشاءالله كيميا جان بابا اون شيريني رو بده اينور.
كيميا خود را از آغوش مادر بيرون كشيد و ظرف شيريني را به پدر وبعد به رابين تعارف كرد.

درست در همان لحظه صدايي از پشت سرش شنيد كه گفت:
- مثل اينكه كاملاً ببه موقع رسيديم. چه زود شيريني خوردين. صبر مي كردين تا ما هم بيايم.
كيميا به عقب برگشت و در كمال ناباوري كاوه و همسرش را پشت سر خود ديد. نگاهي به او كرد و در حالي كه سعي مي كرد حالتي كاملاً عادي به خود بگيرد با لبخند گفت:
- سلام كاوه... رابين، ايشون برادرم كاوه هستن.
رابين از جا برخاست، چند قدم به سوي كاوه برداشت. كاوه كنار تخت آمد و با بي ميلي دست رابين را كه به سويش دراز شده بود در دست گرفتف نگاه خصمانه اي به او كرد و گفت:
- پس اين بچه فرنگي كه اينهمه گرد و خاك به پا كرده اينه؟
رابين با حالت خاصي به كيميا نگاه كرد. كيميا با نگاه مهرباني پاسخش را داد و با حالتي بي تفاوت گفت:
- اين خانوم هم سالومه جون خانم برادرم هستن.
رابين به روي سالومه لبخندي زد و سر تكان داد، اما در پاسخ به دست دراز شده سالومه قدمي به عقب برداشت و به كيميا نگاه كرد. كيميا با لبخند حركتش را تأييد كرد و سالومه با تعجب دستش را پس كشيد. پدر گفت:
- بشين رابين جان، كاوه بيا بالا.
و مادر با جمله ي " سالومه جون شما هم بفرما" صحبتهاي پدر را تكميل كرد. كاوه روي تخت نشست و در سكوت شروع به بازي با حلقه اش كرد. سالومه كه همچنان به رابين خيره مانده بود به طعنه زير گوش كاوه زمزه كرد:
- گردن اونايي كه مي گن بخت، بخت اوله. آبجي خانومت با داشتن يه همچين جواهري بايدم اردلان بخت برگشته رو پس بزنه.
كاوه چشم غره اي به سالومه رفت و بعد گويا چيزي به خاطر آورده باشد، با حالتي عصبي گفت:
- ما تنها نيستيم. يه نفر دم در منتظر ايستاده، ميخواد بياد تو شما رو ببينه.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- كي دم دره؟
كاوه اشاره اي به رابين كرد و گفت:
- يكي كه خيلي دلش مي خواد اين شازده پسر رو ببينه.
رابين كه تا آن لحظه كاملاً ساكت بود حيرت زده پرسيد:
- منو ببينه؟
كاوه كه حتي تصورش را هم نمي كرد كه رابين به اين خوبي معناي صحبتهاي او را فهميده باشد، با تعجب نگاهش كرد، اما لحظه اي بعد به خود آمد و باز با همان لحن خصمانه گفت:
- بله آقا، يه بدبختي پشت اين دره كه تو از اون سر دنيا بلند شدي اومدي اينجا و زندگيش رو به هم ريختي.
رابين باز با تعجب به كاوه نگاه كرد و كيميا با عصبانيت فرياد زد:
- تو حق نداشتي اردلان رو بياري اينجا.
- من نياوردمش، خودش اومده. بدبخت رو ميون زمين و آسمون معلق نگه داشتي. اومده تكليفش رو بدونه.
- من تكليف اونو خيلي وقته روشن كردم...
پدر كلام كيميا را قطع كرد و گفت:
- حالام اتفاقي نيفتاده، كاوه برو دم در يه جوري ردش كن بره.
- من نمي رم، خودتون برين. اصلاً اين آقا بره كه همه ي شرّا زير سر اينه.
كيميا نگاهي به رابين كرد كه با همان حالت خونسرد هميشگي به آنها نگاه مي كرد. خواست پاسخي بدهد كه حركت لبهاي رابين به سكوت وادارش كرد.
- خب اگه اين آقا مي خواد منو ببينه من مي رم دم در.
براي لحظه اي همه به رابين نگاه كردند و پدر گفت:
- پس حالا كه اينطوره، كاوه برو بهش بگو بياد تو.
كاوه از جا بلند شد و زير لب غريد:
- عجب رويي داري بچه فرنگي!
دلشوره ي عجيبي به جان كيميا افتاد. با حالتي عصبي انگشتانش را در هم فرو كرد و به سختي فشرد. رابين كه از زير چشم به او نگاه مي كرد لبخندي زد و با حركات لب گفت:
- آروم باش.
كيميا سر به زير انداخت و آهسته به مادر گفت:
- من مي ترسم مادر. اگه دعواشون بشه چي؟
مادر خنده اي كرد و پاسخ داد:
- نترس عزيزم. ما اجازه نمي ديم اتفاي براي كسي بيفته.
درست در همين لحظه كيميا صداي گفتگوي كاوه و اردلان را شنيد و بي اختيار از جا جهيد. اردلان همراه كاوه پيش آمد و از همان فاصله سلام كرد و به جز كيميا همه پاسخش را دادند. رابين به آرامي از جا برخاست. اردلان نزديك تخت رسيد، اما ناگهان در جاي خود ايستاد و با تعجب به رابين خيره شد. رابين بي اعتنا به نگاه متعجب و رفتار غيرعادي اردلان جلو رفت و سلام كرد، بعد دستش را پيش برد و گفت:
- من رابين هستم، رابين رايان.
اردلان كه هنوز به خود نيامده بود از روي عادت دستش را بالا آورد و دست رابين را گرفت اما چيزي نگفت. رابين باز با همان چهره متبسم گفت:
- آقا كاوه گفتند كه شما قصد داري منو ببينيد. حتماً موضوع مهميه كه زحمت كشيديد و اومديد اينجا.
اردلان نگاه غضب آلودش را به رابين دوخت و گفت:
- خيلي خوشمزه اي آقا پسر ولي ديگه مزه پروني بسه.
لبخند رابين عميق تر شد و پاسخ داد:
- ببينيد آقا، من متأسفانه نمي دونم كه جمله شما چه جور جمله اي بود، يعني نمي دونم كه بايد تشكر كنم يا اينكه...
اردلان وسط حرف رابين پريد و گفت:
- لطفاً انقدر خودت رو لوس نكن. من براي حرفهاي جدي تري اومدم اينجا. خانمي كه شما امشب به خواستگاريش اومدي همسر منه.
رابين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- مثل اينكه زبان فارسي شما از منم ضعيف تره. ايشون همسر سابق شما هستن. خب كه چي؟
اردلان با عصبانيت به رابين نگاه كرد اما قبل از آن كه چيزي بگويد صداي آقاي پارسا به گوشش خورد:
- اردلان بيا بشين و اگه حرفي داري خيلي راحت بزن، بدون سر و صدا و دعوا.
اردلان ناچار با بي ميلي روي تخت روبروي رابين نشست و گفت:
- گوش كنيد پدر جون، من امشب اومدم اينجا تا بدونم تكليفم چيه. البته فكر مي كنم اين مسأله لطفي هم به اين آقا باشه، چون اين بيچاره هم مي فهمه كه كجاي دنيا ايستاده.
رابين لبخند پر تمسخري زد ولي پاسخي نداد و اردان دوباره گفت:
- اگه بنا باشه كيميا دوباره ازدواج كنه، من در اولويتم چون هرچي باشه ما يه زماني با هم زن و شوهر بوديم.
كيميا بلافاصله پاسخ داد:
- بله يه زماني، نه الان. من حالا خودم براي زندگيم تصميم مي گيرم و تو هم اين وسط حقي نداري.
اردلان با عصبانيت نيم نگاهي به كيميا انداخت و گفت:
- نو كه اومد به بازار كهنه مي شه دل آزار! چيه؟ خوشگل تر و پولدار تر از من گير آوردي؟
كيميا با خشم دندانهايش را روي هم فشرد و پاسخ داد:
- آدم تر از تو گير آوردم.
- اِ... حالا ديگه ما آدم نيستيم؟ اگه آدم نبودم چرا دفعه اول زنم شدي؟

- خر بودم، راضي شدي؟
اردلان با آن كه از پاسخ قاطع كيميا جا خورده بود عقب نشيني نكرد و باز گفت:
- حالا مثلاً عاقل شدي اينو انتخاب كردي؟

- اينا به تو هيچ ربي نداره.
- خيلي جسور شدي خانم. اينم از دانشگاه ياد گرفتي يا پشتوانه محكمي پيدا كردي؟
كيميا سكوت كرد اما تمام اندامش از شدت خشم مي لرزيد. رابين كه حالت غير عادي كيميا را ديد پا در مياني كرد و گفت:
- مثل اينكه شما اومده بوديد با من حرف بزنيد.
اردلان با خشم به رابين نگاه كرد و به طعنه به كيميا گفت:
- ظاهراً خوب خرش كردي.
كيميا با عصبانيت فرياد زد:
- حرف دهنت رو بفهم.
رابين قبل از همه پاسخ داد:
- خواهش مي كنم شما آروم باش.
- آخه...
- هيس... آقاي اردلان! چطوره ما بريم اون طرف حياط با هم حرف بزنيم؟
اردلان بلافاصله از جا برخاست و گفت:
- اتفاقاً فكر خوبيه. كاملاً موافقم.
و بعد به آن سوي حياط رفت. رابين هم از جا بلند شد و با آرامش خاصي به كيميا نگاه كرد. آقاي پارسا گفت:
- من واقعاً متأسفم پرسم، اين چيزا توي برنامه ما نبود.
رابين لبخند زنان پاسخ داد:
- اصلاً مهم نيست. به هر حال اين مسأله بايد حل بشه.
بعد به كيميا نگاهي كرد و پرسيد:
- اجازه دارم برم؟
كيميا لبخند بغض آلودي زد و با حركت سر موافقت كرد. رابين به سوي اردلان رفت و كيميا با عصبانيت به كاوه نگاه كرد و گفت:
- همينو مي خواستي، خيالت راحت شد؟
كاوه شانه بالا انداخت و گفت:
- به من چه ربطي داره؟ دسته گليه كه خودت به آب دادي.
قبل از آن كه كيميا پاسخي بدهد، مادر هر دو را به سكوت و آرامش دعوت كرد.
اردلان با حالتي عصبي منتظر رابين ايستاده بود و با نوك كفشش پي در پي به سنگ چين دور باغچه ضربه مي زد. رابين كه رسيد سعي كرد خود را آرام تر نشان دهد. رابين به رويش لبخند زد و گفت:
- خب من اومدم، مي تونيم شروع كنيم.
اردلان كمي سكوت كرد تا بر خود مسلط شود و بعد با لحن ملايم تري گفت:
- خيلي دلم مي خواست مي فهميدم كه تو توي اين خونه چي مي خواي.
رابين لبخند زيبايي زد و گفت:
- دقيقاً همون چيزي كه تو مي خواي. دخترشون رو.
- يعني واقعاً تو دنيا دختر قحط اومده كه تو از اون سر دنيا پا شدي امدي خواستگاري اين دختر؟

- براي تو چي؟

- احمق نشو پسر، وضعيت من با تو فرق ميكنه.
- من كه سر در نميارم. چه فرقي؟

- ببين ما قبلاً با زن و شوهر بوديم.
- خب اينكه چيز مهمي نيست. هزاران نفر توي دنيا با هم ازدواج مي كنن و از هم جدا ميشن باور كن كه اين اصلاً دليل موجهي نيست. راستش رو بگو چرا اصرار داري دوباره با كيميا ازدواج كني؟

- آهان! پس قضيه اينه، سماجت من باعث شده تو فكر كني اين دختره واقعاً چيز خاصيه، اما نه پسر گل، اين طور كه تو فكر مي كني نيست.


- دوست عزيز، همه چيز رو با هم قاطي نكن. من از سماجت تو بي اطلاع بودم. اما حالا كه موضوع رو فهميدم، دونستنش برام جالب شده.


ادرلان با كف دست با حالتي كلافه چند بار صورتش را ماليد و گفت:
- تو حتماً مي دوني كه ما دو تا به اصرار و به خاطر پدرامون با هم ازدواج كرديم. 


- من راجع به زندگي شما دو نفر هيچي نميدونم. هيچ وقت هم نخواستم بدونم. گذشته كيميا براي من هيچ اهميتي نداره.


- باشه، قبول كردم. حالا گوش كن تا همه چيز رو برات روشن كنم. همونطور كه گفتم ما به خاطر ديگران با هم ازدواج كرديم و راستش رو بخواي به خاطر ديگران هم از هم جدا شديم.


- پس پشيموني؟

 

- اولش نبودم ولي بعد شدم... مي دوني تو زندگي من هميشه پدرم تصميم گرفته ولي من اينبار تصميم گرفتم خودم براي خودم تصميم بگيرم. براي همين هم هست كه اصرار دارم دوباره با كيميا ازدواج كنم، چون پدرم مخالفه، وگرنه فكر نكن كه اين كيميا خانم شما گوهر با ارزشيه.
رابين چند بار سر تكان داد، بعد لبخند كنايه آميزي زد و گفت:
- واقعاً متأسفم. برات خيلي متأسفم اردلان. وقتي بلند شدم دنبالت بيام با خودم عهد كردم كه اگه به اين نتيجه رسيدم كه تو بيشتر از من عاشق كيميا هستي و واقعاً بهتر از من مي توني خوشبختش كني، از سر راهت كنار برم، چون من معتقدم هر آدمي به اون كسي تعلق داره كه بيشتر دوستش داره، ولي تو احمق تر از اين حرفا هستي.
بعد به آرامي به سوي تخت بازگشت. هنوز با تخت چند گام فاصله داشت كه اردلان خود را به او رساند و به سوي خود كشيدش و قبل از آن كه رابين به خود بيايد سيلي محكمي به صورتش زد و فرياد زد:

- احمق تويي كه فكر مي كني اين كوه يخ مي تونه خوشبختت كنه.


و قبل از آنكه پاسخي بگيرد، با عصبانيت به سوي در رفت.
كيميا كه به شدت از رفتار اردلان جا خورده بود، ناگهان به خود آمد و به سوي رابين دويد، روبه رويش ايستاد و نگاهي به جاي انگشتان اردلان روي گونه اش و شيار باريك خون كنار لبش انداخت و با چشماني پر از اشك گفت:
- هيچ وقت خودم رو نمي بخشم.
لبخندي ملايم لبهاي خون آلود رابيت را از هم گشود و صداي آرامش در گوش كيميا پيچيد:
- خوشحالم كه هيچ كس به اندازه ي من تو دنياي به اين بزرگي عاشق تو نيست!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: